"محمدرضا مرکزی"

مشخصات بلاگ
"محمدرضا مرکزی"

اقتصاد را از این نگاه بخوانید...

نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرهنگ» ثبت شده است

جمعه, ۵ بهمن ۱۳۹۷، ۰۱:۱۰ ق.ظ

قیچی..


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۷ ، ۰۱:۱۰
محمدرضا مرکزی
دوشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۰۲ ب.ظ

مشتری خاص

چه بگویم از زمانی که یک آخوندمشتری یک زن بدنام شد:👇بخوانید
ده شب منبریک منبری مشهورتهران(دردهه ۴۰)تمام شد.وقت خداحافظی،بانی مجلس پاکتی به#سید_مهدی_قوام که ده شب منبررفته بودمیده.سیدمهدی هم بدون اینکه بشماره پاکت روگذاشت توجیب قباش وبامردی که همراهشون بودبه سمت خونه راه افتاد.چندخیابان بعدرسیدن به #زنبدنامی که زیر تیر چراغ برق خیابان #لاله_زار باجوراب شلواری توری،موی پریشان،ورنگ تندلب‌ها،…منتظریک مردهوس بازبود.
سیدمهدی به همراهش گفت:
حاج مرشد!
جانم آقاسید؟
آنجا را می‌بینی؟آن خانم…
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زودسرش روانداخت پایین استغفرالله ربی واتوب‌الیه…
سیدانگارفکرش جای دیگری بود.
حاجی،بروصداش کن بیاداینجا.
همراه سیدمهدی که انگار که درست نشنیده باشد،تندبه سیدمهدی نگاه کردوگفت:
آقاسید،یعنی قباحت نداره؟!من پیرمردوشمای سیداولاد پیغمبر!این وقت شب یکی ببیندنمی‌گویداینهابااین#فاحشه چه کاردارند؟
سیدمکثی کردوگفت:بزرگواری کنیدوایشون روصداکنید.به ما نمی‌خورد #مشتری باشیم؟!
حاج مرشدبالاخره بااکراه راضی شد.
زن که انگارتازه حواسش جمع آنهاشده بود،کمی خودش راجمع وجورکرد.
به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشدکماکان زیرلب استفرالله میگفت:
خانم! برویدآنجا!پیش آن آقاسید.باشماکاری دارند.
زن،باتردید،راه افتاد.
حاج مرشد، همانجاایستاد.ترسیدازمشایعت آن زن!
زن چیزی نگفت.سکوت کرد.مشتری اگرمشتری باشد،خودش سکوت رامیشکند.
سیدمهدی خیلی آرام گفت:دخترم!این وقت شب،ایستاده‌ای کنارخیابان که چه بشود؟
زن که شایدمثل خیلی ازمااز #نصیحت خوشش نمی اومدگفت:
حاجی! به خدامجبورم!(پول توخونه نیست)احتیاج دارم براپول دست به هرکاری بزنم.
ولی مثل اینکه سیدمهدی واقعامشتری بود!
پاکت روازجیب قباش بیرون آوردوبه سمت زن گرفت وگفت:
بیادخترم این،مال صاحب اصلی #محفل است!من هم نشمرده‌ام. مال #امام_حسین علیه السلام است،تا وقتی که این پول تمام نشده،کنارخیابان نایست!سیدمهدی وحاج مرشدرفتند.
چندسال بعدسید،کربلاقسمتش میشه 
دست به سینه ازرواق خارج میشه.
نگاهش به نگاه مردی گره خوردوزنی به شدت محجبه که کنارش ایستاده.
مردنزدیک آمدودست سیدروبوسیدوگفت:
زن بنده می‌خواهد عبای شماراببوسد.
مردکمی دورترایستاد،زن نزدیک آمدو کمی نقاب از صورتش کنارزدکه سیدصداش رو بهتربشنوه.صدا، همان صدای زن خیابان لاله زاراست وهمان بغض:
آقاسید!من رونشناختید؟یادتون میادکه یکبار، برای همیشه دکان مراتعطیل کردید؟ همان پاکت…
آقاسید!من دیگر… خوب شده‌ام!
اینبار، نوبت باران چشمان سیدمهدی قوام است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۷ ، ۱۴:۰۲
محمدرضا مرکزی